یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳
خاطرات کوچکترین آزاده دفاع مقدس/

بلوغ حضور در میدان دفاع/ مهدی طحانیان اردستانی

در معرفی مهدی طحانیان باید گفت مهدی رزمنده‌ای است که در سیزده سالگی از شهرستان اردستان به شهر اصفهان و از آنجا به جبهه‌های جنوب اعزام شده و در ابتدای کتاب به مشکلات این نوجوان سیزده ساله قبل از اعزام به جبهه پرداخته شده است.

به گزارش صبح اردستان، به نقل از تابناک، سنت نوشتن درباره خاطرات و مسائل جنگ در همه جای دنیا وجود دارد چون همیشه هستند افراد بسیاری که می‌خواهند درباره آن دوران و آدم‌ها بیشتر بدانند.

اما برای شروع هر کاری؛ انگیزه داشتن قدم اول است. «گلستان جعفریان» چند سالی است که با انگیزه‌ای قوی وارد حوزه ادبیات پایداری شده و تاکنون آثار ارزشمندی در این حوزه ازخود به جای گذاشته است. «همه سیزده‌سالگی‌ام» آخرین کتاب این نویسنده است.

به گفته جعفریان در مدتی که نویسندگی در این حوزه را سرلوحه کارش قرار داده سراغ شخصیت‌ها و داستان شهدای بسیاری رفته اما نکته مهم در سیکل کاری‌اش که دوست دارد به آن بپردازد موضوع فلسفه رفتن به جنگ است. نویسنده کتاب‌های حوزه دفاع مقدس در این باره می‌گوید: «همیشه برایم سؤال بود که ۱۳ ساله‌ها چطور به جنگ رفته‌اند؟ در واقع چطور یک پسر در این سن کم، به بلوغ لازم برای حضور در جبهه‌های جنگ رسیده است.

خیلی از این بچه‌ها شهید شده‌اند و من به این افراد دسترسی نداشتم که از فلسفه فکری‌شان باخبر شوم و پاسخ سؤالم را بگیرم اما به مهدی طحانیان که رسیدم، پاسخم را گرفتم.

گفت‌و‌گو با طحانیان از این‌رو برایم مهم بود که با ۱۳ ساله‌ای صحبت می‌کنم که به جنگ رفته، اسیرشده و بعد از ۹ سال در سن ۲۲ سالگی از اسارت آزاد شده است.» جعفریان در «همه سیزده‌سالگی‌ام» تلاش کرده خاطرات کوچک‌ترین اسیر ایرانی در دوران دفاع مقدس در اردوگاه‌های عراق را روایت کند که حضورش اعجاب نیروهای عراقی و رسانه‌های غربی را هم به همراه داشته است.

در معرفی مهدی طحانیان باید گفت مهدی رزمنده‌ای است که در سیزده سالگی از شهرستان اردستان به شهر اصفهان و از آنجا به جبهه‌های جنوب اعزام شده و در ابتدای کتاب به مشکلات این نوجوان سیزده ساله قبل از اعزام به جبهه پرداخته شده است.

فصل بعدی کتاب اما مربوط به مشکلاتی است که برای او در اسارت به‌عنوان رزمنده‌ای نوجوان ایجاد می‌شود و نیروهای رژیم بعث بخصوص «سرگرد محمودی» که یکی از وحشی‌ترین افسران عراقی بود از او می‌خواهد تا در مقابل رسانه‌های غربی از اعزام اجباری‌اش توسط دولت ایران صحبت کند اما این رزمنده نوجوان هرگز تسلیم خواسته‌های رژیم بعث نمی‌شود. کتاب «همه سیزده سالگی ام» نوسانات زیادی دارد و جعفریان جملات کتاب را حساب‌شده کنار هم قرار داده است به طوری که در هر صفحه از این کتاب اتفاق جدید و غیرمنتظره‌ای رخ می‌دهد. همین ویژگی کتاب هم باعث می‌شود مخاطب زیادی را به خود جذب کند و آنها را وادار کند تا انتهای کتاب به مطالعه آن ادامه دهند. کتاب ۱۸ فصل دارد که خاطرات مهدی طحانیان از زمان قبل اعزام به جبهه تا دوران اسارت و بعد از آزادی‌اش در آن آورده شده اما به اعتقاد گلستان جعفریان درباره مهدی طحانیان و همه ۱۳ ساله‌هایی که به جنگ رفتند هنوز جای کار بسیار است و می‌توان جزئی‌تر به آن پرداخت. برای آشنایی بیشتر با زوایای گوناگون این اثر با «گلستان جعفریان» نویسنده کتاب گفت‌وگویی انجام دادیم که در پی می‌آید.

خانم جعفریان، «همه سیزده سالگی‌ام» شروع خیلی خوبی دارد، خواننده وقتی کتاب را می‌خواند فکر می‌کند این کتاب با اینکه سرگذشت نامه است اما هیچ چیزی از یک رمان کم ندارد. با توضیحی هم که در مقدمه کتاب آوردید، مشخص است شما با «مهدی طحانیان» گفت‌و‌گو کردید. این یعنی اینکه او هنوز زنده است و حیات دارد اما خواننده در همان صفحات ابتدایی کتاب نگران است که اتفاقی برای مهدی نیفتد؛ مجروح یا شهید نشود.

در واقع خواننده با شخصیت داستان همذات پنداری می‌کند و همپای او می‌خواهد «مهدی» از مسیری بگذرد که جان سالم به در ببرد. این نشان دهنده قلم  شیوای شماست که توانستید این فضا را بازسازی کنید. کمی از ساختار کتاب بگویید.

در فصل اول من فقط می‌خواهم توضیح دهم که مهدی در چه فضا و شرایطی است. شاید خیلی از دوستانی که تاریخ شفاهی کار می‌کنند بپرسند اگر این کتاب خاطره نگاری است چرا با این سبک و سیاق کار شده یا بگویند ساختار کتاب مثل رمان است. اما من می‌گویم این کار حتی یک خط‌اش هم ساخته و پرداخته ذهن من نیست.
من نه جنگ را دیده‌ام و نه میدان نبرد را؛ صحنه‌هایی که در این کتاب آمده آنقدر تکان دهنده و واقعی است که نمی‌تواند ساخته و پرداخته ذهن کسی باشد که جنگ را ندیده است. من برای نوشتن این کتاب ۱۰۰ ساعت مصاحبه انجام دادم، اما ماحصل آن ۳۰۰ صفحه‌ای است که منتشر شده است؛
چون من تحلیل‌های خاطره‌گو را وارد کتاب نکردم. من دنبال این بودم خط واقعی که مهدی را در خودش غرق می‌کند، پیدا کنم. مهدی شاید ۱۰ خاطره شبیه آن اتفاقی که در صفحه‌های ابتدایی کتاب درباره مجروحانی که او را صدا می‌کنند و از او کمک می‌خواهند، داشت.
من آن خاطرات را می‌توانستم در ۱۵۰ صفحه بیاورم اما فقط ۶ صفحه به آن اختصاص دادم. اگر کسی می‌خواست تاریخ شفاهی محض کار کند حتماً همه آنها را پشت هم می‌چید اما من از آوردن خاطرات شبیه به هم پرهیز کردم تا هم خودم از خطی که راجع به مهدی دنبال می‌کنم دور نشوم و هم اینکه تأثیرگذاری فضا در مخاطب را از بین نبرم. چون وقتی ۱۰ نفر پشت هم از مهدی درخواست کمک دارند و به او توصیه‌های تکراری می‌کنند تأثیرآن حال و هوای اولیه از بین می‌رود یعنی آن فضا برای مخاطب عادی می‌شود.
من سعی کردم خاطراتی را از مهدی در کتاب بیاورم که آن مسیری را که می‌خواهم در آینده با او داشته باشم بیشتر مشخص شود. این کار به آن معنا نیست که من اینجا تخیل‌پردازی کردم یا قلمم سمت رمان‌نویسی رفته است. بلکه تنها می‌توانم بگویم که من تدوین خوبی از صحبت‌های مهدی درآوردم که خودش هم وقتی کتاب را می‌خواند اعتقاد دارد، این کتاب یک خلاصه خوب از زندگی‌اش است.
برخی از دوستان کتاب را که می‌خوانند به خاطر سبک و سیاق تدوین‌اش می‌گویند این کتاب رمان است و برایشان سخت است قبول کنند چیزی که می‌خوانند واقعیت محض است برای همین لازم می‌دانم اینجا دوباره تکرار و یادآوری کنم که حتی یک خط این کتاب از ذهن و تخیل من نیست و همه‌اش گفته‌های مهدی طحانیان است.
مهدی ۱۳ سالگی به جبهه رفته و ۹ سال از بهترین سال‌های عمرش را در اسارت گذرانده است. در این مدت هر روز صبح وقتی بیدار شده چشم‌هایش دیوارهای سیمانی، سقف کوتاه، سیم خاردار، همبندی و کسانی که هر روز می‌آیند و به او امر و نهی می‌کنند را دیده است نه چیز دیگر، با این وضعیت و تمام فشارهای روانی که به او آمده، شخصیت مهدی را شما چطور دیدید؟
وقتی من به شرایط زندگی قبل از اسارت مهدی برمی گردم می‌بینم او پسربچه خیلی شادی است. پشت آسیاب آبی محله‌شان که از نظر بقیه بچه‌ها جایی مخوف است می‌رود و پاچه‌های شلوارش را بالا می‌زند و عقرب و مار می‌گیرد! به قول معروف یک سرتِقی در وجود این بچه وجود دارد.
هیچ‌کس نمی‌داند زیر آن آسیاب چه خبر است، فقط می‌دانند تاریکی مطلق وجود دارد و آب و مار! اما مهدی کنجکاو است ببیند که آن زیر دقیقاً چه خبر است. تنهایی آنجا می‌رود و ماهی صید می‌کند! ماهی‌ها را با خودش به خانه می‌آورد و به مادرش می‌دهد تا شام بخورند. این یعنی مهدی یک بچه تولید‌کننده است و در همان سن هم سعی دارد باری را از دوش خانواده بر دارد. او می‌دانست اگر امروز ۱۰ ریال از نانوایی به‌عنوان دستمزد گرفت می‌تواند پنج ریال آن را بستنی بخرد و بقیه‌اش را به خانواده بدهد تا صرف امور خانه کنند. مهدی بعدازظهرها بعد از کار و کمک به پدرش همراه دوستانش می‌رود با تایرهای فرسوده ماشین بازی می‌کند.
به نظر من با توجه به شرایط اجتماعی آن زمان مهدی بچگی‌اش را کرده است. برایم ثابت شده بود که او پسر باهوش و زرنگی است اما این سؤال بازهم برایم باقی بود که ۱۳ ساله‌ها چطور به جنگ رفته‌اند؟ در واقع چطور یک پسر در این سن کم، به بلوغ لازم برای حضور در جبهه‌های جنگ رسیده؟ آیا تحت تأثیر شرایط بوده؟ در این رابطه من به این نتیجه رسیدم که آن نسل دغدغه‌های متفاوتی نسبت به نسل کنونی داشتند. مهدی و هم نسلی‌های او زود بزرگ شدند.
دغدغه یک ۱۳ ساله در زمان جنگ، داشتن لباس و کفش برند نبود. حتی مهدی تعریف می‌کند در محل فقط یک نفر تلویزیون داشت که همه می‌رفتند برنامه تلویزیونی را باهم تماشا می‌کردند. می‌گفت هروقت خانم‌هایی را در برنامه‌های تلویزیون می‌دید که روسری و حجاب نداشتند از آنها متنفر می‌شد و با خودش فکر می‌کرد که ما در این فقر و سختی زندگی می‌کنیم اما آنها چرا این‌طور زندگی می‌کنند؟ چیزی که همیشه با خودش تکرار می‌کرد این بود که من باید زندگی‌ام طور دیگری باشد نه مثل آنها. در آن زمان زندگی‌ها آرمان‌گرایانه و آمیخته به مذهب بود و این موضوع بچه‌ها را خیلی زود به بلوغ می‌رساند. «آنها با مذهب و دین، بزرگ و آمیخته ‌شده‌اند.
بعد از انقلاب بچه‌های ۱۳ تا ۱۵ سال جذب بسیج می‌شدند و در واقع پایگاه‌های بسیج برایشان قطب آرمان‌گرایانه محسوب می‌شد. مهدی و امثال مهدی آنجا با صحنه‌هایی روبه‌رو می‌شدند که مدینه فاضله را برای آنها یادآوری می‌کرد. مثل دیدن آدم‌هایی که بدون هیچ چشمداشتی کار می‌کردند یا پیکرهای شهدا با بدن‌های خونی و… همه این صحنه‌ها بر روح و روان بچه‌ها تأثیر می‌گذاشت و می‌توان گفت که آنها خیلی زود بزرگ‌ شده و به بلوغ رسیده‌اند.
مهدی هم جزو همان بچه‌ها بود از کلاس اول راهنمایی به بسیج محله کشیده می‌شود. روزهایی که جنازه شهیدان را می‌آوردند به آنجا می‌رفت. مقر بسیج برایش روزهایی عجیب و حیرت انگیزی ساخت. کم کم کار هر روزش شده بود که به آنجا برود. مهدی در آن مدت محو رفتار پسری جوان با محاسن و لباس پاسداری شده بود طوری که در توصیف او می‌گوید: «وقتی آقای زارعی را دیدم یقین کردم او و دوستانش می‌توانند ما را از فقر و بدبختی نجات دهند.
چهره نورانی او خیلی من را تحت تأثیر قرار داده بود و گفتم هر کاری به من بگوید انجام می‌دهم.» این موضوع باعث شد مهدی برای عضویت در بسیج تصمیم بگیرد پیش آقای زارعی برود. اما آقای زارعی به او گفت: «تو خیلی کوچکی، کاری نیست که اینجا بتوانی انجام دهی» و مهدی که مصرانه تصمیمش را گرفته بود در آنجا مسئولیتی قبول کند می‌رود یک جارو و خاک‌انداز بر می‌دارد و می‌گوید: «نظافت اینجا با من، فقط بگذارید من اینجا باشم!» در رفت و آمدهایی که مهدی به پایگاه بسیج داشت هر دفعه آقای زارعی مانع داخل شدن‌اش به اتاقی که شهدا را تا زمان تشییع نگه می‌داشتند، می‌شد.
او معتقد بود مهدی برای اینکه با این صحنه‌ها مواجه شود خیلی کوچک است. اما مهدی کنجکاو بود و سر نترسی داشت. خودش این‌طور تعریف می‌کند: «زمان‌هایی که کسی در مقر نبود کلید را برمی داشتم و به آن اتاق می‌رفتم.» بعد از مدتی مهدی خیلی تحت تأثیر فضا قرار گرفت و روانش درگیر مسائل شد تا اینکه خودش در این رابطه می‌گوید: « نتوانستم مثل بچه‌های دیگر سر کلاس بنشینم و درس بخوانم، خیلی برایم سخت بود. فقط به این فکر می‌کردم باید کاری کنم.» به نظرم این اتفاقات است که مهدی را تحت تأثیر قرار داد اما ساختار زندگی او طوری پیش رفت که خودش راه را انتخاب کرد.
حتی آقای زارعی تا آخرین لحظه تلاش می‌کند مهدی را از جبهه رفتن منصرف کند اما وقتی از تصمیم جدی او مطمئن می‌شود مثل برادر بزرگتر در میدان جنگ مراقب مهدی است. اما اینکه مهدی بعد از این ماجراها اسیر و بعد از ۹ سال برمی گردد جزو همان تبعات جنگ است که با آن روبه‌رو می‌شود و دوباره سؤالی که ذهن را درگیر می‌کند این است که در این سال‌ها خیلی شرایط متفاوت‌تر از قبل شده این آدم چطور می‌خواهد خودش را با جامعه و تضادی که با آن مواجه شده هماهنگ کند!
اشاره‌ای داشتید که مهدی وقتی تلویزیون تماشا می‌کرد از دیدن خانم‌های بی‌حجاب ناراحت می‌شد، یکی از تصویرهایی که ما از آقای طحانیان در زمان جنگ که پسر بچه‌ای ۱۳ ساله بود، داریم مربوط به امتناع او برای مصاحبه با خبرنگار فرانسوی هندی تبار به دلیل بی‌حجابی‌اش است. آقای طحانیان خودشان فکر می‌کردند با این ماجرا معروف شوند و آیا واقعاً در آن سن آن موضوع تا این حد برایشان مسأله بود یا این رفتارشان را می‌شد به حساب واکنشی نسبت به دلتنگی برای وطن و خانواده گذاشت؟
مهدی در اردستان به دلیل اینکه شهرستانی کوچک بود کمتر با خانم‌هایی که حجاب نداشتند برخورد داشت. با این حال او هر کجا آنها را می‌دید نسبت به آنها احساس انزجار می‌کرد. شاید این موضوع خیلی تأثیر داشت که آنجا با آن صراحت و اطمینان آن حرف را به خبرنگار فرانسوی بزند. مهدی می‌گوید: «برای من خیلی عجیب بود وقتی آزاد شدم دیدم همه مردم عکسی از من را در دست دارند که در حال مصاحبه با خبرنگار گرفته شده بود. حتی وقتی وارد خانه خودمان هم شدم آن عکس را روی دیوارمان دیدم.» می‌توانم بگویم تا زمانی که مهدی آزاد شده بود اصلاً فکر نمی‌کرد در دنیای بسته اسارت با کاری که انجام داده چه اتفاقی برایش افتاده و چقدر رفتارش میان مردم انعکاس داشته است.
مهدی خیلی آدم صریحی است آن چیزی را که فکر می‌کرد انجام می‌داد. اصلاً فکر نمی‌کرد اگر الان این را بگوید «سرگرد محمودی» قرار است چه بلایی سرش بیاورد. مهدی را من این‌طور پیدایش کردم؛ آن زمان که فکر می‌کند باید حرفی را بزند، می‌زند یا کاری را که فکر می‌کند درست است انجام می‌دهد و اصلاً به این فکر نمی‌کند که بعدش ممکن است چه تبعاتی داشته باشد.
شما برای نوشتن این کتاب دنبال پاسخ پرسش‌های خودتان بودید، از این حرفتان می‌شود فهمید که خطی را برای نوشتن کتاب دنبال کردید. در واقع «همه سیزده سالگی ام» مثل کارهای قبلی شما نشان دهنده این است که یک خطی در آن دنبال می‌شود. یعنی شما ذهنیتی دارید و دنبال آن هستید که کاملش کنید و این از قالب خاطره‌نگاری کار شما را در می‌آورد. چون برای خاطره نگاری رسم است ضبط را روشن می‌کنند و می‌گذارند جلو مصاحبه شونده و او از مجموعه خاطرات پراکنده‌ای که دارد می‌گوید و شما آنها را باتوجه به اهمیت موضوع کنار همدیگر می‌چینید و جنبه‌های ایثاری و شهادت و حماسی واقعه را ترسیم می‌کنید. در این کتاب چه خطی را دنبال کردید؟ از هدف گذاری‌هایی که انجام دادید بگویید و اینکه این خط مشخصاتش چه بود؟
دقیقاً همین‌طور است. من تأکید می‌کنم که نمی‌خواهم افرادی که کار تاریخ شفاهی یا خاطره نگاری می‌کنند سبک کار من را زیر سؤال ببرند. چون مستندات «همه سیزده سالگی ام» با این شکلی که من کار کردم به هیچ عنوان زیر سؤال نمی‌رود. مهدی طحانیان در شرایط و صحنه‌هایی قرار گرفته که اتفاقات عجیب و غریبی دیده است. من راجع به او و آدم‌هایی که سراغ‌شان می‌روم سبک خودم را اجرا می‌کنم. مهدی حرف‌ها و اتفاقات خیلی عجیب‌تری از آن شرایطی که من در کتاب نوشتم برایم تعریف کرد. اما آن اتفاقات برای من مربوط به خطی که راجع به مهدی دنبال می‌کردم نبود به همین دلیل لزومی ندیدم که همه آنها را کار کنم. اما این کار به معنای این نیست که من دارم سندیت خاطرات کسی را زیر سؤال می‌برم. من فقط به خاطر اینکه خطی که درباره این شخصیت دنبال می‌کنم پر رنگ باشد و تکلیف خواننده با کتاب مشخص شود که زندگی نوجوان ۱۳ ساله‌ای را دنبال می‌کند که این پسر در چه شرایط خانوادگی بزرگ شده، کجا این فرد تغییر شخصیت و موضع می‌دهد و دلایلش چیست، این کار را می‌کنم. من نمی‌خواهم از جنگ اکشن بسازم چون به نظرم ما دیگر نباید دنبال اتفاقات اکشن و عجیب و غریب در جنگ باشیم بلکه باید دنبال این باشیم و ببینیم یک انسان در شرایط عجیب جنگ چطور با خودش کنار می‌آید یا جنبه‌های انسانی این فرد چیست اینها مواردی است که من راجع به شخصیت‌های کتاب هایم رجوع می‌کنم.
 موقع گفت‌و‌گو حسی بود که نتوانید آن حس را در کتاب بیاورید یا فکر کنید شاید درک آن اتفاق و حس برای خواننده سخت باشد؟

بله، من در این کار به اتفاقات و حس‌های عجیبی رسیدم. برخلاف آن چیزی که در ادبیات اردوگاهی بیشتر همه از شکنجه و درد، بی‌دارویی و غذاهای بد از طرف عراقی‌ها تعریف و نوشته‌اند، من در گفت‌و‌گو با مهدی طحانیان در رنج اسارت به چیزهای دیگری رسیدم. یعنی احساس کردم که همه‌اش این نبود که به آنها غذای بد بدهند یا شکنجه‌شان کنند، من در این گفت‌و‌گو با مقوله تازه‌ای آشنا شدم.

شما تصور کنید یک آدم از زمانی که اسیر می‌شود تا زمان آزادی‌اش که اصلاً معلوم نیست چه زمانی است، هیچ گونه خلوت و تنهایی ندارد. این آدم در خوشبختانه‌ترین حالت باید حداقل کنار ۲۰۰ نفر زندگی کند و در خوشبینانه‌ترین حالت برای خودش و آن کیسه‌ای که داخلش یک پتو، قاشق و بشقاب است تنها می‌تواند ۲ متر جا داشته باشد.
من لحظاتی را در خاطرات اسرا دیدم که خیلی برایم عجیب بود، آنها از اینکه خلوتی ندارند و دیگر نمی‌توانند تنها باشند خسته و گله‌مند می‌شدند.
آنها حتی در حیاط اجازه نداشتند تنها باشند و در گوشه‌ای بنشینند. در واقع نه اجازه اجتماعات بیشتر از ۵ نفر را داشتند نه اجازه داشتند یک گوشه تنها باشند. چیزهایی که شاید اصلاً به چشم نیایند اما برای یک انسان خیلی حیاتی است.
این صحنه‌ها برایم تکان دهنده بود بعضی از بچه‌ها خسته و افسرده بودند و می‌خواستند تنها باشند اما دیگران از باب دوستی و همدلی این اجازه را بهشان نمی‌دادند. این موضوع آنقدر برایم مهم شده بود که می‌خواستم اسم این کار را «اتاق بدون خلوت» بگذارم اما در ذهن آقای طحانیان هم نمی‌گنجید و می‌گفت این برای من رنج نبوده شما نمی‌توانی اسم کتاب را این عنوان بگذاری. اما از نظر من این موضوع خیلی مهم بود چون معتقدم آدمی که تنهایی ندارد روح و روانش آسیب می‌بیند و در اجتماع دچار مشکل می‌شود.
البته آنجا اسرا خودشان برای این مشکل هم چاره‌ای می‌اندیشند که چه کار کنیم بتوانیم یک ساعت برای خودمان خلوتی داشته باشیم. مهدی تعریف می‌کند که این یک قانون شده بود وقتی که کسی حوله‌اش را می‌انداخت روی سرش یک گوشه می‌نشست یعنی اینکه آن موقع زمان تنهایی اوست یعنی به هیچ وجه لطفاً مزاحم نشوید! اگر من این کتاب را دست یک روان شناس بدهم، او با انبوهی از خاطرات عجیب وغریب روبه‌رو نمی‌شود بلکه می‌تواند درباره کسی که ۹ سال خلوت نداشته نظر بدهد که چه بلاهایی سرش آمده و آیا وقتی آزاد می‌شود اگر در خلوت قرار بگیرد آن خلوت برایش جذاب است؟ در پایان کتاب می‌خوانیم وقتی مهدی و دیگر اسرا آزاد شدند هرکدام کاری را که فکر می‌کردند در آن چند سال باید اول از همه انجام دهند، می‌کردند.
(یکی ازخصوصیت‌هایی که مهدی دارد این است که بیننده خوبی است و مثل یک دوربین می‌ایستد و نگاه می‌کند) او درباره صحنه‌های بعد از آزادی‌شان می‌گوید: «بعضی‌ها تلفن می‌زدند به مادرشان، بعضی‌ها اسامی افرادی که در اسارت خائن بودند می‌نوشتند، بعضی‌ها میوه‌ها و شیرینی‌هایی که سال‌ها نخورده بودند می‌خوردند و…» مهدی اما همه اینها را رها می‌کند، اول از همه نگاهش را به آسمان می‌دوزد و راه پله‌های خانه را می‌گیرد و از آن بالا می‌رود… خودش درباره این صحنه می‌گوید: «بی وقفه می‌رفتم، نفسم بند آمده بود اما یک نفس از پله‌ها بالا می‌رفتم که به پشت بام رسیدم.» مهدی همان‌طور که هنوز چشمش به آسمان بود احساس می‌کرد بعد از ۹ سال خلوتی را که سال‌ها می‌خواست داشته باشد، پیدا کرده است. این حس خیلی برای من عجیب بود که مهدی نه می‌خواست به مادرش زنگ بزند نه می‌خواست اسامی خائن‌ها را بدهد و نه چیز دیگری.

مهدی همه این‌ها را رها می‌کند و می‌رود بالا پشت بام و خدا را شکر می‌کند که یک بار دیگر توانست تنها باشد و با خدای خودش راز و نیاز کند! به نظر من این آسیب‌ها خیلی جدی‌تر از شکنجه‌هایی بود که اسرا در اسارت برایشان اتفاق می‌افتاد و درک آن برای همه کار آسانی نیست.

انتهای پیام / کد خبر21380

مطالب مرتبط

جستجو

نظرسنجی

در حال حاضر نظرسنجی نداریم.

آخرین اخبار